امیدوار

متن مرتبط با «قسمت» در سایت امیدوار نوشته شده است

به دنبال کتاب خودم ( قسمت آخر)

  • فصل چهارم : گامی برای رفتنفصل پنجم : رسیدن پایان ندارد.پر از شور و شعف شده بودم؛ آن چه را دنبالش می گشتم، داشتم می دیدم. کتاب را بستم و آن را محکم به سینه چسباندم. چشمانم را هم بستم، می خواستم با تمام وجود نفس بکشم. دستی به صورتم خورد، نه، دسته گل کاغذی بود.به خودم آمدم :« هان چی؟»دخترک بود!« آهای عجله کن؛ الان اتوبوس می ره، جا می مونی!»پس! من! آن جا! سجاده؟ دریا!؟ رنگین کمان!؟ پروانه ها!؟بلند گفتم :« مر...وا...ریدها!؟»همان جا، همان بساط گل..کتاب فروشی و همان دخترک گفت :« نگران نباش! می دم مادربزرگ اونا رو دوباره نخ بکشه!»سرش پایین بود، داشت مرواریدها را دانه دانه از میان گلبرگ ها جمع می کرد.باید برمی گشتم، باید می رفتم؛ اما با اتوبوس نه، می خواستم خودم بروم با خودم!خود خود خودم. نویسنده : فاطمه زهرا خیاممنبع : کیهان بچه ها بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به دنبال کتاب خودم ( قسمت چهارم)

  • خودم را بر سجاده ای دیدم، روی دریا پهن بود ولی حتی به نمی از آن، تر نشده بود. انگار آن را روی آینه پهن کرده باشند. سجاده مثل بهار سبز بود؛ هفت بندم که روی آن قرار گرفت، صدای اذان از همه جای آب و باد رسید.زود باش!بیا...بیا..بیابشتاب!صدای نسیم بود؟ آب صدایم می زد؟ از درونم بود؟نمی دانم هرکه بود فرمان داد که :« کتاب رو باز کن.» برگ های کتاب ورق خورد، چشمانم به دنبال جمله ها می دوید. همه کلماتش به قلبم سرازیر می شد :فصل اول : آغازی برای همیشهفصل دوم : فرصتی برای بودنفصل سوم : امکانی برای شدن ادامه دارد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به دنبال کتاب خودم ( قسمت سوم)

  • اتوبوس به راهش ادامه داد و دوباره به چراغ قرمز رسیدیم؛ چه چراغ قرمز طولانی ای بود؛ ولی از قیافه کسی برنمی آمد که حوصله اش از این توقف های تکراری سر رفته باشد، نه اینکه سرشون توی کتاب بود، اصلا حساب این چیزها را نمی کردند!؟از شیشه اتوبوس، بیرون را تماشا می کردم و رفت و آمد آدم ها را می پاییدم. چشمم به گل فروشی افتاد که سر چهارراه بساط پهن کرده بود. دخترک شاخه گل کاغذی را توی دستش گرفته بود و به رهگذران تعارف می کرد :« کتاب! بفرما کتاب! کتاب با عطر گل همیشه بهار.»نصفه و نیمه روی یک کتاب را دیدم. برق از چشمانم پرید :« آقا، می خوام پیاده بشم.» از اتوبوس پریدم بیرون :« خدا کنه خودش باشه.» بدو بدو خودم را به او رساندم و نشستم؛ چه عطری!؟ کتاب ها لابه لای گل ها گم بودند. دور هر کدام یک برگ لاله و زنبق بسته شده بود؛ گلبرگ را کنار زدم، خودش بود. با هیجان و یک عالمه ذوق پرسیدم :« چند؟» گفت :« قیمت چه جیزی رو می خوای؟!» « یعنی چه؟! قیمت کتاب چند؟»گفت :« قیمت کاغذهایش، نقل جان درخته. قیمت معنایش، نقد جان نویسنده! اصلا خریداری؟»گفتم :« وسعم به اونچه گفتی نمی رسه.» گفت :« نخواستم، بگیر! در دانایی ات منم شریک!» کتاب را محکم به سینه چسباندم، نگاهی کرد و گفت :« الان خیلی خوشحالی؟!» گفتم :« خیلی وقته به دنبالش می گردم.» جواب داد :« به داشتنش خیلی خوش حال نشو.»گفتم :« دانش اونو می خوام. می خوام به دانایی برسم.» دخترک گفت :« دانایی، اگر قلبت رو به دارایی نرسونه، فایده ای نداره.»گفتم :« چی؟» خنده ای کرد و دستی بر سر گلبرگ ها کشید و گفت :« هیچی، برو به سلامت.»دست به جیب شدم، رشته مرواریدی که همراه داشتم، را بیرون آوردم. مامان بزرگ، خودش آن را با ذکر، نخ کرده بود به او دادم و گفتم :« منم در مهربانی, ...ادامه مطلب

  • به دنبال کتاب خودم ( قسمت دوم)

  • جلوتر پیرمردی با آفتاب گیری از غزل، به عصای رستم نشانش، تکیه کرده بود و از پشت عینک ته استکانی اش، داشت « بیدل» می خواند. آن طرف تر، پسرکی بستنی الفبا لیس می زد. وای آدم ها چقدر تماشایی اند.بالاخره اتوبوس رسید، آمدم سوار شوم که پایم آمد روی یک کتاب، پا پس کشیدم، صدای راننده اتوبوس بلند شد :« نگران نباش؛ بیا بالا؛ از رده خارجه. به درد خوندن نمی خوره.» با پا کنارش زدم و بالا آمدم؛ جایی پیدا کردم که بنشینم، صدایی نهیب زد :« نشین جانم! کتاب حرمت داره.» کتابی روی صندلی جا مانده بود، آن را برداشتم و گذاشتم بالای سرم. نشستم و به صندلی تکیه دادم. نگاهم به سقف افتاد. چشمانم شروع کردند به خواندن!« نخیر، اینجا نمیشه بی کار موند!» اتوبوس حرکت کرد. اولین چهارراه، به چراغ قرمز گیر کرد. آدمک چراغ قرمز، داشت آیین نامه رانندگی می خواند! ثانیه شمار چراغ هم تند تند شماره می انداخت و زیرنویس می کرد :« فرصت برای دانا شدن زود از دست می ره.»آمبولانسی رد شد، آژیر می کشید :« دریابید، در یابید.» خط عابر پیاده، مملو از آدم هایی بود که کتاب در دست، داشتد رد می شدند.نخورند زمین! جلوی پایشان رت می بینند؟ حتما می بینند.صدای دست فروشی از پله ها بالا آمد، خیلی زودتر از خودش :« خوراک مغر دارم! شیرینی بیان دارم! داغ و تازه! بدم خدمتتون.تهبه شده از مرغوب ترین اندیشه ها؛افزایش دهنده سطح درک و یرایی؛دارای گواهینامه کارشناسان خبره آگاهی؛بدون کلمات افزودنی،؛بدون سس تمرکز، با تاثیر صدد در صدی؛ تضمینیهمراه با نوشیدنی دانایی،گاز دارم، با طعم شور و شیدایی.»پشت سر هم حرف می زد تبلیغ می کرد که خوراکی هایش را بخرند :« بخورین، بخورانین، فهمیدن رو با هم لذت ببرین.»هنوز حساب مشتری اش را نکرده بود که چراغ سبز شد. فروشنده پا, ...ادامه مطلب

  • دوست ( قسمت آخر )

  • سارا با کلافگی توی سالن کوچک خانه راه می رفت و با خودش حرف می زد « چرا هانیه وبلاگش رو حذف کرد؟ فقط برام نوشت که نمی خواهد وقتش توی اینترنت هدر بره. یعنی چی؟ من چقدر خوشحال بودم. فکر می کردم از تنهایی خلاص شدم. « رها » هم که فکر می کردم اهوازی یه هم وبلاگش رو حذف کرد... دوستان غیر مجازی هم که اصلا سراغم رو نمی گیرن... خدایا! چی کار کنم؟ تنهام. من که نخواستم تک فرزند باشم. مامان و بابام سر کار باشن. کمکم کن.»با خستگی روحی نشست روی مبل و موبایلش را برداشت و رفت توی ایتا. پروفایل مینا را که دید خوشحال شد، چون قبلا مینا توی ایتا عضو نشده بود.پروفایلش را خواند « هرکس به تلاوت قرآن انس گیرد، از جدایی دوستان احساس تنهایی نمی کند. امام علی (ع) »وضو گرفت و به سمت قرآنت رفت. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دوست (داستان) قسمت دوم

  • سارا زیر باد کولر نشست و تلویزیون را روشن کرد. مثلا تلویزیون را نگاه می کرد اما فکرش جای دیگری بود « بابا و مامان خواستن یه بچه داشته باشن که خوب بهش برسن، ولی کاش تک فرزند نبودم. چی می شد اگر یک خواهر و برادر می داشتم تا این قدر تنها نباشم؟» صدای زنگ گوشی اش افکارش را پاره کرد. مینا بود :« می خام نیم ساعت بیام خونه تون. خونه هستین؟» سارا با ذوق جواب مثبت داد.« سارا جان، همه درگیر زندگی خودشونن. نمی تونی ااز همه انتظار داشته باشی که به فکرت باشن...» سارا حرف مینا را قطع کرد :« پس دوست به چه دردی می خوره؟» مینا گفت :« دوست داری توی اینترنت دوستانی داشته باشی؟ من براتون یه وبلاگ درست می کنم، هرچی دلت خواست اونجا متن و عکس بذار و دوست پیدا کن.» سارا لبخندی زد و گفت :« قبوله.» ادامه دارد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عسلی برای حکیم ( قسمت پایانی)

  • فردا صبح همراه با ترانه ی خروس ها، آقا مراد نماز صبح را پشت سر حکیم خواند و از مسجد روستا بیرون آمد تا به سمت گلستان برود. در هر قدم، حرف های حکیم را در ذهنش مرور می کرد. حکیم بعد از چند کلمه صحبت با آقا مراد فهمیده بود که آن چه او می گوید، ساخته ی ذهن خودش است و ربطی به واقعیت ندارد.-سلا بر حکیم عزیز! لازم دیدم به شما خبر بدهم که حق با شما بود. هرچه در مورد آقا مرتضی و پسرش فکر کرده بودم، واقعیت نداشت.من جای او نشسته بودم و به جای او فکر کرده بودم! منظور آقا مرتضی این نبود که دیگر با هم شریک نباشیم. اتفاقا او می خواست سهم مرا بیش تر کند، چون دیده بود که امسال سود زیادی نکرده ام! شما درست گفتید! خوب است ما هم مثل زنبورها دنبال گل ها زندگی باشیم، نه مثل مگس ها دنبال چیزهای بد! من را حلال کنید. مراد پایان بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عسلی برای حکیم ( قسمت سوم )

  • حکیم که دیگر چشم هایش از تعجب گرد شده بود، گفت :« پسرش؟ او بهترین نجار گلستان است. چرا باید شغلش را تغییر بدهد؟» آقا مراد گفت :« بله. چند تا از کندو های من را هم پسر آقا مرتضی ساخت. اما خب، درآمد زنبورداری کجا و درآمد نجاری کجا؟ معلوم است که زنبورداری پردرآمد تر است.» حکیم گفت :« عجب! چه حرف هایی شنیدیم امروز! لازم شد خودم با آقا مرتضی صحبت کنم. شما فعلا دنبال آقا نبات نرو. بگذار کندو هایت چند روز در باغ بمانند. شاید بعد از صحبت من با آقا مرتضی، ماجرا جور دیگری شد.»آقا مراد گفت :« هرطور صلاح می دانید. اما خرج زندگی آقا مرتضی زیاد شده است. شاید به شما نگوید که خرجش دو تا شده است!» حکیم اخم کرد :« دو تا شده؟ یعنی چی؟ یعنی زن دیگری گرفته؟» آقا مراد گفت :« حالا شما از من نشنیده بگیرید!»حکیم گفت :« همه خبرهایی که دادی یک طرف، این یکی طرف دیگر. این دیگر با آقا مرتضی جور درنمی آید. فقط بگو بببینم! این حرف ها را خودش به تو گفته؟» آقا مراد سرش را پایین انداخت و گفت :« شما چرا از نادر نمی پرسید؟ پسر آقا مرتضی دوست نادر است و چند روز پیش هم آمده بود دلستان. البته حق می دهم که نادر این حرف ها را به شما نگوید. چون دوست جلال است و نمی خواهد دوستی اش به هم بخورد!»حکیم در فکر فرو رفت. آقا مراد گفت :« اگر اجازه بدهید، من مرخص می شوم. شما هم شب مهمان دارید و نباید مزاحم بشوم.» حکیم گفت :« نه. مزاحم نیستی. مهمان ما خودت هستی. بمان و فردا صبح اول وقت می رویم گلستان. کی به تو گفت ما مهمان داریم؟» آقا مراد گفت :« شما مهمان دارید و با من تعارف می کنید! خودم دیدم که در حیاط داشتند دیگ می شستند.» حکیم گفت :« تو از شستن دیگ ها فهمیدی ما شب مهمان داریم؟» آقا مراد گفت :« بله. ظاهرا پرجمعیت هم هستند!» حک, ...ادامه مطلب

  • عسلی برای حکیم ( قسمت دوم)

  • چند دقیقه بعد، حکیم و آقا مراد، سر سفره ی عباس آقا نشسته بودند. عباس آقا داشت تلاش می کرد به یاد آقا مراد بیاورد که با پدرش دوست بوده است و آقا مراد را در کودکی دیده است. اما آقا مراد چیزی به خاطر نمی آورد. حکیم گفت :« حالا این حرف ها مال بعد. جای زخم پایت چطور است؟» عباس آقا قدری جا به جا شد و گفت :« خدا را شکر. دکتر گفته چون جای زخم داس است، طول می کشد که خوب شود.» حکیم گفت :« اتفاقا دوای دردت دست آقا مراد است. عسل های آقا مراد شفای خیلی از دردهاست.» آقا مراد باز هم با غریبی گفت :« قابل ندارد. از آب گذشته است.» نادر سینی غذا را آورد.بعد از ناهار، حکیم مقداری عسل بر زخم عباس آقا مالید و آن را دوباره بست. بعد رو کرد به آقا مراد و گفت :« خب! بلند شو، برویم تعریف کن، ببینم کار و بارت چطور است؟ دنبال آقا نبات برای چی آمده ای؟» در راه، آقا مراد تعریف کرد که وضع کارش بد نیست. اما باید کندو هایش را از باغ آقا مرتضی ببرد.» حکیم گفت :« چرا؟ مشکل چیست؟» آقا مراد گفت :« قرارمان این بود که من کندو هایم را در باغ او بگذارم و در پایان فصل، هرچه عسل برداشت کردیم، ده درصد سهم آقا مرتضی باشد.» حکیم گفت :« خب؟ حالا قبول ندارد؟» آقا مراد گفت :« قرار قبلی را قبول دارد. اما گفته برای فصل بعد، حاضر نیست این طوری تقسیم شود.» حکیم گفت :« چطوری می خواهد؟» آقا مراد گفت :« او می خواهد نصف عسل ها را بردارد!» حکیم گفت :« مگر او چه خرجی برای این زنبور ها می کند؟» آقا مراد گفت :« خرجی نمی کند، او فقط گل هایش را آب می دهد و نگه داری می کند.» هر فصل هم گل هایش را می چیند و گلاب می گیرد.» حگیم گفت :« اگر خرجی نمی کند، به نظر من ده درصد خوب است. حالا البته باید حرف آقا مرتضی را هم شنید.» آقا مراد گفت :« حکیم , ...ادامه مطلب

  • عسلی برای حکیم (قسمت اول

  • رنویسنده : محمد حمزه زاده عسلی برای حکیم (قسمت اول )جلوی مسجد شلوغ بود. نماز ظهر و عصر تمام شده بود و مردم داشتند از مسجد بیرون می رفتند. حکیم در ایوان مسجد ایستاده بود و بت تک تک مردم خوش و بش می کرد. قدری که خلوت تر شد، چشمش به آقا مراد افتاد. آقا مراد، با بقچه ای زیر بغل، کناری ایستاده بود تا اطراف حکیم خلوت شود. چهره ی حکیم از دیدن آقا مراد باز شد. لبخندی زد و خودش را به او رساند و در آغوشش گرفت : - سلام آقا مراد عزیز! به به ! یادی از همسایه های قدیمی کردی؟ آقا مراد که حواسش بود بقچه از دستش نیفتد، صورت حکیم را بوسید و گفت : « سلام حکیم! احوال شما؟» قدری احساس غریبی در صدا و لحن آقا مراد بود. حکیم دست آقا مراد را فشار داد و گفت :« خوش آمدی! کی رسیدی؟ چه خبر؟ زنبور هایت چطورند؟ اوضاع رو به راه است؟»آقا مراد که هنوز قدری با خجالت و غریبی حرف میزد، گفت : « الحمدلله. مشغولیم. سر نماز رسیدم و گفتم بیایم مسجد که هم نماز بخوانم، هم شما را ببینم.» حکیم گفت :« قدم بر چشم. خوش آمدی. ناهار که به کسی قول نداده ای؟» آقا مراد گفت :« نه. اما بعد از ظهر با آقا نبات قرار دارم. باید با گاری اش به کمکم بیاید.» حکیم گفت :« خب! حالا صحبت می کنیم.» بعد، چشم گرداند تا نادر را پیدا کند. نادر داشت با چند نفر دیگر صحبت می کرد. تا دید حکیم او را نگاه می کند، زود خودش را رساند و سلام کرد. حکیم اول آقا مراد را به نادر معرفی کرد و بعد گفت :« به بابا بگو امروز ناهار برای من مهمان عزیز آمده، یک فرصت دیگر به خانه ی شما می آیم.» نادر مکثی کرد و گفت :« حکیم! بابا منتظر شماست. قدم مهمان هم بر روی چشم ما. با هم بیایید.»تا حکیم حرفی بزند، نادر گفت :« الان می روم و به بابا خبر می دهم که مهمان جدید داریم.» و دو, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها