عسلی برای حکیم ( قسمت سوم )

ساخت وبلاگ

حکیم که دیگر چشم هایش از تعجب گرد شده بود، گفت :« پسرش؟ او بهترین نجار گلستان است. چرا باید شغلش را تغییر بدهد؟» آقا مراد گفت :« بله. چند تا از کندو های من را هم پسر آقا مرتضی ساخت. اما خب، درآمد زنبورداری کجا و درآمد نجاری کجا؟ معلوم است که زنبورداری پردرآمد تر است.» حکیم گفت :« عجب! چه حرف هایی شنیدیم امروز! لازم شد خودم با آقا مرتضی صحبت کنم. شما فعلا دنبال آقا نبات نرو. بگذار کندو هایت چند روز در باغ بمانند. شاید بعد از صحبت من با آقا مرتضی، ماجرا جور دیگری شد.»

آقا مراد گفت :« هرطور صلاح می دانید. اما خرج زندگی آقا مرتضی زیاد شده است. شاید به شما نگوید که خرجش دو تا شده است!» حکیم اخم کرد :« دو تا شده؟ یعنی چی؟ یعنی زن دیگری گرفته؟» آقا مراد گفت :« حالا شما از من نشنیده بگیرید!»

حکیم گفت :« همه خبرهایی که دادی یک طرف، این یکی طرف دیگر. این دیگر با آقا مرتضی جور درنمی آید. فقط بگو بببینم! این حرف ها را خودش به تو گفته؟»

آقا مراد سرش را پایین انداخت و گفت :« شما چرا از نادر نمی پرسید؟ پسر آقا مرتضی دوست نادر است و چند روز پیش هم آمده بود دلستان. البته حق می دهم که نادر این حرف ها را به شما نگوید. چون دوست جلال است و نمی خواهد دوستی اش به هم بخورد!»

حکیم در فکر فرو رفت. آقا مراد گفت :« اگر اجازه بدهید، من مرخص می شوم. شما هم شب مهمان دارید و نباید مزاحم بشوم.» حکیم گفت :« نه. مزاحم نیستی. مهمان ما خودت هستی. بمان و فردا صبح اول وقت می رویم گلستان. کی به تو گفت ما مهمان داریم؟»

آقا مراد گفت :« شما مهمان دارید و با من تعارف می کنید! خودم دیدم که در حیاط داشتند دیگ می شستند.» حکیم گفت :« تو از شستن دیگ ها فهمیدی ما شب مهمان داریم؟»

آقا مراد گفت :« بله. ظاهرا پرجمعیت هم هستند!» حکیم دست آقا مراد را گرفت و لحظه ای فکر کرد. بعد گفت :« خب. لازم شد کمی دقیق تر با تو صحبت کنم. اول بگذار ببینم، شما با آقا مرتضی در مورد شراکت و ادامه ی آن حرفی زده ای؟» آقا مراد گفت :« نه. لازم نبود حرف بزنیم. من مطمئن هستم.»

حکیم گفت :« تو از جلال شنیدی که می خواهد زنبورداری کند؟» آقا مراد گفت :« لازم نبود بگوید. بالاخره وقتی من نباشم، او می آید و این کار را انجام می دهد.» حکیم محکم تر پرسید :« چه کسی به تو گفت آقا مرتضی زن دیگری گرفته؟» آقا مراد گفت :« کسی نگفته. خودم می فهمم. تازگی ها از میدان ده، زیادی جنس می خرد. معلوم است که این خرج یک خانواده نیست!» حکیم لبخندی زد و گفت :« مهمان امشب ما فقط خودت هستی. لازم است بمانی و با تو حرف هایی بزنم. شاید لازم نباشد به گلستان بیایم.»

ادامه دارد

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1402 ساعت: 11:32