امیدوار

متن مرتبط با «حکیم» در سایت امیدوار نوشته شده است

عسلی برای حکیم ( قسمت پایانی)

  • فردا صبح همراه با ترانه ی خروس ها، آقا مراد نماز صبح را پشت سر حکیم خواند و از مسجد روستا بیرون آمد تا به سمت گلستان برود. در هر قدم، حرف های حکیم را در ذهنش مرور می کرد. حکیم بعد از چند کلمه صحبت با آقا مراد فهمیده بود که آن چه او می گوید، ساخته ی ذهن خودش است و ربطی به واقعیت ندارد.-سلا بر حکیم عزیز! لازم دیدم به شما خبر بدهم که حق با شما بود. هرچه در مورد آقا مرتضی و پسرش فکر کرده بودم، واقعیت نداشت.من جای او نشسته بودم و به جای او فکر کرده بودم! منظور آقا مرتضی این نبود که دیگر با هم شریک نباشیم. اتفاقا او می خواست سهم مرا بیش تر کند، چون دیده بود که امسال سود زیادی نکرده ام! شما درست گفتید! خوب است ما هم مثل زنبورها دنبال گل ها زندگی باشیم، نه مثل مگس ها دنبال چیزهای بد! من را حلال کنید. مراد پایان بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عسلی برای حکیم ( قسمت سوم )

  • حکیم که دیگر چشم هایش از تعجب گرد شده بود، گفت :« پسرش؟ او بهترین نجار گلستان است. چرا باید شغلش را تغییر بدهد؟» آقا مراد گفت :« بله. چند تا از کندو های من را هم پسر آقا مرتضی ساخت. اما خب، درآمد زنبورداری کجا و درآمد نجاری کجا؟ معلوم است که زنبورداری پردرآمد تر است.» حکیم گفت :« عجب! چه حرف هایی شنیدیم امروز! لازم شد خودم با آقا مرتضی صحبت کنم. شما فعلا دنبال آقا نبات نرو. بگذار کندو هایت چند روز در باغ بمانند. شاید بعد از صحبت من با آقا مرتضی، ماجرا جور دیگری شد.»آقا مراد گفت :« هرطور صلاح می دانید. اما خرج زندگی آقا مرتضی زیاد شده است. شاید به شما نگوید که خرجش دو تا شده است!» حکیم اخم کرد :« دو تا شده؟ یعنی چی؟ یعنی زن دیگری گرفته؟» آقا مراد گفت :« حالا شما از من نشنیده بگیرید!»حکیم گفت :« همه خبرهایی که دادی یک طرف، این یکی طرف دیگر. این دیگر با آقا مرتضی جور درنمی آید. فقط بگو بببینم! این حرف ها را خودش به تو گفته؟» آقا مراد سرش را پایین انداخت و گفت :« شما چرا از نادر نمی پرسید؟ پسر آقا مرتضی دوست نادر است و چند روز پیش هم آمده بود دلستان. البته حق می دهم که نادر این حرف ها را به شما نگوید. چون دوست جلال است و نمی خواهد دوستی اش به هم بخورد!»حکیم در فکر فرو رفت. آقا مراد گفت :« اگر اجازه بدهید، من مرخص می شوم. شما هم شب مهمان دارید و نباید مزاحم بشوم.» حکیم گفت :« نه. مزاحم نیستی. مهمان ما خودت هستی. بمان و فردا صبح اول وقت می رویم گلستان. کی به تو گفت ما مهمان داریم؟» آقا مراد گفت :« شما مهمان دارید و با من تعارف می کنید! خودم دیدم که در حیاط داشتند دیگ می شستند.» حکیم گفت :« تو از شستن دیگ ها فهمیدی ما شب مهمان داریم؟» آقا مراد گفت :« بله. ظاهرا پرجمعیت هم هستند!» حک, ...ادامه مطلب

  • عسلی برای حکیم ( قسمت دوم)

  • چند دقیقه بعد، حکیم و آقا مراد، سر سفره ی عباس آقا نشسته بودند. عباس آقا داشت تلاش می کرد به یاد آقا مراد بیاورد که با پدرش دوست بوده است و آقا مراد را در کودکی دیده است. اما آقا مراد چیزی به خاطر نمی آورد. حکیم گفت :« حالا این حرف ها مال بعد. جای زخم پایت چطور است؟» عباس آقا قدری جا به جا شد و گفت :« خدا را شکر. دکتر گفته چون جای زخم داس است، طول می کشد که خوب شود.» حکیم گفت :« اتفاقا دوای دردت دست آقا مراد است. عسل های آقا مراد شفای خیلی از دردهاست.» آقا مراد باز هم با غریبی گفت :« قابل ندارد. از آب گذشته است.» نادر سینی غذا را آورد.بعد از ناهار، حکیم مقداری عسل بر زخم عباس آقا مالید و آن را دوباره بست. بعد رو کرد به آقا مراد و گفت :« خب! بلند شو، برویم تعریف کن، ببینم کار و بارت چطور است؟ دنبال آقا نبات برای چی آمده ای؟» در راه، آقا مراد تعریف کرد که وضع کارش بد نیست. اما باید کندو هایش را از باغ آقا مرتضی ببرد.» حکیم گفت :« چرا؟ مشکل چیست؟» آقا مراد گفت :« قرارمان این بود که من کندو هایم را در باغ او بگذارم و در پایان فصل، هرچه عسل برداشت کردیم، ده درصد سهم آقا مرتضی باشد.» حکیم گفت :« خب؟ حالا قبول ندارد؟» آقا مراد گفت :« قرار قبلی را قبول دارد. اما گفته برای فصل بعد، حاضر نیست این طوری تقسیم شود.» حکیم گفت :« چطوری می خواهد؟» آقا مراد گفت :« او می خواهد نصف عسل ها را بردارد!» حکیم گفت :« مگر او چه خرجی برای این زنبور ها می کند؟» آقا مراد گفت :« خرجی نمی کند، او فقط گل هایش را آب می دهد و نگه داری می کند.» هر فصل هم گل هایش را می چیند و گلاب می گیرد.» حگیم گفت :« اگر خرجی نمی کند، به نظر من ده درصد خوب است. حالا البته باید حرف آقا مرتضی را هم شنید.» آقا مراد گفت :« حکیم , ...ادامه مطلب

  • عسلی برای حکیم (قسمت اول

  • رنویسنده : محمد حمزه زاده عسلی برای حکیم (قسمت اول )جلوی مسجد شلوغ بود. نماز ظهر و عصر تمام شده بود و مردم داشتند از مسجد بیرون می رفتند. حکیم در ایوان مسجد ایستاده بود و بت تک تک مردم خوش و بش می کرد. قدری که خلوت تر شد، چشمش به آقا مراد افتاد. آقا مراد، با بقچه ای زیر بغل، کناری ایستاده بود تا اطراف حکیم خلوت شود. چهره ی حکیم از دیدن آقا مراد باز شد. لبخندی زد و خودش را به او رساند و در آغوشش گرفت : - سلام آقا مراد عزیز! به به ! یادی از همسایه های قدیمی کردی؟ آقا مراد که حواسش بود بقچه از دستش نیفتد، صورت حکیم را بوسید و گفت : « سلام حکیم! احوال شما؟» قدری احساس غریبی در صدا و لحن آقا مراد بود. حکیم دست آقا مراد را فشار داد و گفت :« خوش آمدی! کی رسیدی؟ چه خبر؟ زنبور هایت چطورند؟ اوضاع رو به راه است؟»آقا مراد که هنوز قدری با خجالت و غریبی حرف میزد، گفت : « الحمدلله. مشغولیم. سر نماز رسیدم و گفتم بیایم مسجد که هم نماز بخوانم، هم شما را ببینم.» حکیم گفت :« قدم بر چشم. خوش آمدی. ناهار که به کسی قول نداده ای؟» آقا مراد گفت :« نه. اما بعد از ظهر با آقا نبات قرار دارم. باید با گاری اش به کمکم بیاید.» حکیم گفت :« خب! حالا صحبت می کنیم.» بعد، چشم گرداند تا نادر را پیدا کند. نادر داشت با چند نفر دیگر صحبت می کرد. تا دید حکیم او را نگاه می کند، زود خودش را رساند و سلام کرد. حکیم اول آقا مراد را به نادر معرفی کرد و بعد گفت :« به بابا بگو امروز ناهار برای من مهمان عزیز آمده، یک فرصت دیگر به خانه ی شما می آیم.» نادر مکثی کرد و گفت :« حکیم! بابا منتظر شماست. قدم مهمان هم بر روی چشم ما. با هم بیایید.»تا حکیم حرفی بزند، نادر گفت :« الان می روم و به بابا خبر می دهم که مهمان جدید داریم.» و دو, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها