عسلی برای حکیم ( قسمت پایانی)

ساخت وبلاگ

فردا صبح همراه با ترانه ی خروس ها، آقا مراد نماز صبح را پشت سر حکیم خواند و از مسجد روستا بیرون آمد تا به سمت گلستان برود. در هر قدم، حرف های حکیم را در ذهنش مرور می کرد. حکیم بعد از چند کلمه صحبت با آقا مراد فهمیده بود که آن چه او می گوید، ساخته ی ذهن خودش است و ربطی به واقعیت ندارد.

-سلا بر حکیم عزیز! لازم دیدم به شما خبر بدهم که حق با شما بود. هرچه در مورد آقا مرتضی و پسرش فکر کرده بودم، واقعیت نداشت.

من جای او نشسته بودم و به جای او فکر کرده بودم! منظور آقا مرتضی این نبود که دیگر با هم شریک نباشیم. اتفاقا او می خواست سهم مرا بیش تر کند، چون دیده بود که امسال سود زیادی نکرده ام!

شما درست گفتید! خوب است ما هم مثل زنبورها دنبال گل ها زندگی باشیم، نه مثل مگس ها دنبال چیزهای بد! من را حلال کنید.

مراد

پایان

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1402 ساعت: 13:35