عسلی برای حکیم (قسمت اول

ساخت وبلاگ

ر

نویسنده : محمد حمزه زاده

عسلی برای حکیم (قسمت اول )

جلوی مسجد شلوغ بود. نماز ظهر و عصر تمام شده بود و مردم داشتند از مسجد بیرون می رفتند. حکیم در ایوان مسجد ایستاده بود و بت تک تک مردم خوش و بش می کرد. قدری که خلوت تر شد، چشمش به آقا مراد افتاد. آقا مراد، با بقچه ای زیر بغل، کناری ایستاده بود تا اطراف حکیم خلوت شود. چهره ی حکیم از دیدن آقا مراد باز شد. لبخندی زد و خودش را به او رساند و در آغوشش گرفت : - سلام آقا مراد عزیز! به به ! یادی از همسایه های قدیمی کردی؟

آقا مراد که حواسش بود بقچه از دستش نیفتد، صورت حکیم را بوسید و گفت : « سلام حکیم! احوال شما؟» قدری احساس غریبی در صدا و لحن آقا مراد بود. حکیم دست آقا مراد را فشار داد و گفت :« خوش آمدی! کی رسیدی؟ چه خبر؟ زنبور هایت چطورند؟ اوضاع رو به راه است؟»

آقا مراد که هنوز قدری با خجالت و غریبی حرف میزد، گفت : « الحمدلله. مشغولیم. سر نماز رسیدم و گفتم بیایم مسجد که هم نماز بخوانم، هم شما را ببینم.»

حکیم گفت :« قدم بر چشم. خوش آمدی. ناهار که به کسی قول نداده ای؟» آقا مراد گفت :« نه. اما بعد از ظهر با آقا نبات قرار دارم. باید با گاری اش به کمکم بیاید.»

حکیم گفت :« خب! حالا صحبت می کنیم.» بعد، چشم گرداند تا نادر را پیدا کند. نادر داشت با چند نفر دیگر صحبت می کرد. تا دید حکیم او را نگاه می کند، زود خودش را رساند و سلام کرد. حکیم اول آقا مراد را به نادر معرفی کرد و بعد گفت :« به بابا بگو امروز ناهار برای من مهمان عزیز آمده، یک فرصت دیگر به خانه ی شما می آیم.» نادر مکثی کرد و گفت :« حکیم! بابا منتظر شماست. قدم مهمان هم بر روی چشم ما. با هم بیایید.»

تا حکیم حرفی بزند، نادر گفت :« الان می روم و به بابا خبر می دهم که مهمان جدید داریم.» و دوید و از مسجد دور شد.

حکیم نگاهی کرد به آقا مراد که ببیند راضی است یا نه. آقا مراد، بقچه اش را دست به دست کرد و گفت :« حرفی ندارم و باعث افتخار است. اما برای شما سوغاتی آورده ام که به خانه ببرید.»

حکیم بقچه را گرفت و گفت :« محبت کرده ای. چی هست؟»

آقا مراد خندید و گفت :« سوغات مراد چی باید باشد؟ مقداری عسل ناقابل!»

حکیم خوشحال شد و گفت :« به به! اتفاقا جایی می رویم که عسل خیلی به کارشان می آید!» ادامه دارد

نویسنده : محمد حمزه زاده

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 15:40