به دنبال کتاب خودم ( قسمت دوم)

ساخت وبلاگ

جلوتر پیرمردی با آفتاب گیری از غزل، به عصای رستم نشانش، تکیه کرده بود و از پشت عینک ته استکانی اش، داشت « بیدل» می خواند. آن طرف تر، پسرکی بستنی الفبا لیس می زد. وای آدم ها چقدر تماشایی اند.

بالاخره اتوبوس رسید، آمدم سوار شوم که پایم آمد روی یک کتاب، پا پس کشیدم، صدای راننده اتوبوس بلند شد :« نگران نباش؛ بیا بالا؛ از رده خارجه. به درد خوندن نمی خوره.» با پا کنارش زدم و بالا آمدم؛ جایی پیدا کردم که بنشینم، صدایی نهیب زد :« نشین جانم! کتاب حرمت داره.» کتابی روی صندلی جا مانده بود، آن را برداشتم و گذاشتم بالای سرم. نشستم و به صندلی تکیه دادم. نگاهم به سقف افتاد. چشمانم شروع کردند به خواندن!

« نخیر، اینجا نمیشه بی کار موند!» اتوبوس حرکت کرد. اولین چهارراه، به چراغ قرمز گیر کرد. آدمک چراغ قرمز، داشت آیین نامه رانندگی می خواند! ثانیه شمار چراغ هم تند تند شماره می انداخت و زیرنویس می کرد :« فرصت برای دانا شدن زود از دست می ره.»

آمبولانسی رد شد، آژیر می کشید :« دریابید، در یابید.» خط عابر پیاده، مملو از آدم هایی بود که کتاب در دست، داشتد رد می شدند.

نخورند زمین! جلوی پایشان رت می بینند؟ حتما می بینند.

صدای دست فروشی از پله ها بالا آمد، خیلی زودتر از خودش :« خوراک مغر دارم! شیرینی بیان دارم! داغ و تازه! بدم خدمتتون.

تهبه شده از مرغوب ترین اندیشه ها؛

افزایش دهنده سطح درک و یرایی؛

دارای گواهینامه کارشناسان خبره آگاهی؛

بدون کلمات افزودنی،؛

بدون سس تمرکز، با تاثیر صدد در صدی؛ تضمینی

همراه با نوشیدنی دانایی،

گاز دارم، با طعم شور و شیدایی.»

پشت سر هم حرف می زد تبلیغ می کرد که خوراکی هایش را بخرند :« بخورین، بخورانین، فهمیدن رو با هم لذت ببرین.»

هنوز حساب مشتری اش را نکرده بود که چراغ سبز شد. فروشنده پایین پرید :« داداش این دفعه رو مهمون ما باش.»

ادامه دارد

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 11:49