سارا زیر باد کولر نشست و تلویزیون را روشن کرد. مثلا تلویزیون را نگاه می کرد اما فکرش جای دیگری بود « بابا و مامان خواستن یه بچه داشته باشن که خوب بهش برسن، ولی کاش تک فرزند نبودم. چی می شد اگر یک خواهر و برادر می داشتم تا این قدر تنها نباشم؟»
صدای زنگ گوشی اش افکارش را پاره کرد. مینا بود :« می خام نیم ساعت بیام خونه تون. خونه هستین؟» سارا با ذوق جواب مثبت داد.
« سارا جان، همه درگیر زندگی خودشونن. نمی تونی ااز همه انتظار داشته باشی که به فکرت باشن...» سارا حرف مینا را قطع کرد :« پس دوست به چه دردی می خوره؟» مینا گفت :« دوست داری توی اینترنت دوستانی داشته باشی؟ من براتون یه وبلاگ درست می کنم، هرچی دلت خواست اونجا متن و عکس بذار و دوست پیدا کن.» سارا لبخندی زد و گفت :« قبوله.»
ادامه دارد
امیدوار...برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 58