دوست (داستان) قسمت دوم

ساخت وبلاگ

سارا زیر باد کولر نشست و تلویزیون را روشن کرد. مثلا تلویزیون را نگاه می کرد اما فکرش جای دیگری بود « بابا و مامان خواستن یه بچه داشته باشن که خوب بهش برسن، ولی کاش تک فرزند نبودم. چی می شد اگر یک خواهر و برادر می داشتم تا این قدر تنها نباشم؟»

صدای زنگ گوشی اش افکارش را پاره کرد. مینا بود :« می خام نیم ساعت بیام خونه تون. خونه هستین؟» سارا با ذوق جواب مثبت داد.

« سارا جان، همه درگیر زندگی خودشونن. نمی تونی ااز همه انتظار داشته باشی که به فکرت باشن...» سارا حرف مینا را قطع کرد :« پس دوست به چه دردی می خوره؟» مینا گفت :« دوست داری توی اینترنت دوستانی داشته باشی؟ من براتون یه وبلاگ درست می کنم، هرچی دلت خواست اونجا متن و عکس بذار و دوست پیدا کن.» سارا لبخندی زد و گفت :« قبوله.»

ادامه دارد

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 58 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 23:28