به دنبال کتاب خودم ( قسمت آخر)

ساخت وبلاگ

فصل چهارم : گامی برای رفتن

فصل پنجم : رسیدن پایان ندارد.

پر از شور و شعف شده بودم؛ آن چه را دنبالش می گشتم، داشتم می دیدم. کتاب را بستم و آن را محکم به سینه چسباندم. چشمانم را هم بستم، می خواستم با تمام وجود نفس بکشم. دستی به صورتم خورد، نه، دسته گل کاغذی بود.

به خودم آمدم :« هان چی؟»

دخترک بود!

« آهای عجله کن؛ الان اتوبوس می ره، جا می مونی!»

پس! من! آن جا! سجاده؟ دریا!؟ رنگین کمان!؟ پروانه ها!؟

بلند گفتم :« مر...وا...ریدها!؟»

همان جا، همان بساط گل..کتاب فروشی و همان دخترک گفت :« نگران نباش! می دم مادربزرگ اونا رو دوباره نخ بکشه!»

سرش پایین بود، داشت مرواریدها را دانه دانه از میان گلبرگ ها جمع می کرد.

باید برمی گشتم، باید می رفتم؛ اما با اتوبوس نه، می خواستم خودم بروم با خودم!

خود خود خودم.

نویسنده : فاطمه زهرا خیام

منبع : کیهان بچه ها

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1402 ساعت: 3:10