امیدوار

متن مرتبط با «خواب راست و دروغ» در سایت امیدوار نوشته شده است

از کوزه همان تراود که در اوست

  • انسان به منزله کوزه ای است که هرچه در کوزه وجودش هست، همان از دیواره ها یعنی از دست و پا و چشم و زبان و سایر اعضایش تراوش می کند...این سخنی غلط است از کسانی که عملشان مکدر ( زشت و ناپسند ) است و می گویند دل ما صاف است. ( از دل صاف، عمل صحیح و پسندیده صادر می شود)منبع : یادداشت های استاد مطهری، ج 14 ، ص 253منیع : کانال تلویزیونی سمت خدا بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بسیار دعا و استغفار کنید ( عیدی)

  • امیرالمومنین (علیه السلام : در ماه رمضان بسیار دعا و استغفار کنید؛ دعا بلا و گرفتاری را از شما دور می سازد و به سبب استغفار، گناهان شما محو می شود.منبع : وسایل الشیعه، جلد 4منبع : کانال تلویزیونی سمت خدا بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تربیت او را خود به عهده گیرم

  • خداوند عز و جل فرماید : هرگاه دل بنده ام را بنگرم و دریابم که از روی اخلاص و برای خشنودی من طاعتم را به جا می آورد، اصلاح و تربیت او را خود به عهده گیرم.منبع : مانال تلویزیونی سمت خدا بخوانید, ...ادامه مطلب

  • همچون فرشتگان

  • امام باقر(ع):کسانی که در زمان غیبت، به حضرت مهدی معتقد باشند، همچون فرشتگانی هستند که بر حضرت آدم سجده کردند ( و تسلیم امر خدا شدند)؛ و کسانی که او را انکار کنند مانند ابلیس اند که بر آدم سجده نکرد.منبع : کمال الدین، صفحه 13منبع : کانال تلویزیونی سمت خدابرچسب‌ها: مهدویت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مثل آن بانوی باایمان باشید....

  • پرسان پرسان خانه ای را که در حال خواب و بیدار به او نشان داده بودند، پیدا کرد. با خود گفت :« آبا این جا همان جابی است که قرار است در آن خدمت آقا و مولایم برسم؟»*جلوتر که رفت، متوجه رفت و آمد غیر عادی مردم شد. از قرار معلوم بانوی خانه از دنیا رفته بود و مردم برای تسلیت گویی می آمدند. داخل خانه که رفت، انگار تمام دنیا را به او دادند. آقا را دید که با مهربانی به او می گوید :« مثل این بانوی باایمان باشید تا خودم به دیدارتان بیایم....»بانویی که امام (عج) به مجلس ختمش آمده بود به حجاب اهمیت زیادی می داد؛ جوری که در روزهای غم انگیز کشیدن حجاب از سر خانم ها، مدت ها پایش را هم از خانه بیرون نگذاشته بود.*= پدر آیه الله العظمی مرعشی نجفی (ره)منبع : کیهان بچه ها بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نانوای با ایمان

  • در دورهمی گروهی از دانایان نام مردی(1) برده شد که که در کنار ایمان قوی علم و دانش فراوانی داشت، ساده می زیست و از نشست و برخاست با مردم لذت می برد. یک نفر از سالمندان که او و اجدادش را خوب می شناخت رو به جمع کرد و گفت :« بخشی از موفقیت این مرد خدا به پدرش برمی گردد.»پرسیدند :« چطور؟»پاسخ داد :« او را می شناختم، در تبریز نانوایی داشت و هر روز قبل از دست زدن به خمیر و پختن نان وضو می گرفت و نام خدا را می برد.»(1) = علامه جعفری (ره)منبع : کیهان بچه ها بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وقتی قولی به همسرتان می دهید...

  • از نکات مهمی که بخصوص مردان باید به آن توجه داشته باشند خوش قولی و وفای به عهد است. وقتی قولی به همسرتان می دهید همه جوانبش را در نظر بگیرید. گاهی قول خرید می دهیم و موقع خرید که می رسد می گوییم نمی توانم یا وقت ندارم. این کار اثر بسیار بدی بر جای می گذارد و برچسب بدعهدی به شما زده می شود.منبع : کانال تلویزیونی سمت خدا بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به دنبال کتاب خودم ( قسمت آخر)

  • فصل چهارم : گامی برای رفتنفصل پنجم : رسیدن پایان ندارد.پر از شور و شعف شده بودم؛ آن چه را دنبالش می گشتم، داشتم می دیدم. کتاب را بستم و آن را محکم به سینه چسباندم. چشمانم را هم بستم، می خواستم با تمام وجود نفس بکشم. دستی به صورتم خورد، نه، دسته گل کاغذی بود.به خودم آمدم :« هان چی؟»دخترک بود!« آهای عجله کن؛ الان اتوبوس می ره، جا می مونی!»پس! من! آن جا! سجاده؟ دریا!؟ رنگین کمان!؟ پروانه ها!؟بلند گفتم :« مر...وا...ریدها!؟»همان جا، همان بساط گل..کتاب فروشی و همان دخترک گفت :« نگران نباش! می دم مادربزرگ اونا رو دوباره نخ بکشه!»سرش پایین بود، داشت مرواریدها را دانه دانه از میان گلبرگ ها جمع می کرد.باید برمی گشتم، باید می رفتم؛ اما با اتوبوس نه، می خواستم خودم بروم با خودم!خود خود خودم. نویسنده : فاطمه زهرا خیاممنبع : کیهان بچه ها بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چطور حکمتم به کمال می رسد؟

  • امیرالمومنین امام علی (ع) فرمودند :« بر شهوت ( خواهش نفس) چیره شو، حکمتت به کمال می رسد.» منبع : کانال تلویزیونی سمت خدا, ...ادامه مطلب

  • به دنبال کتاب خودم ( قسمت چهارم)

  • خودم را بر سجاده ای دیدم، روی دریا پهن بود ولی حتی به نمی از آن، تر نشده بود. انگار آن را روی آینه پهن کرده باشند. سجاده مثل بهار سبز بود؛ هفت بندم که روی آن قرار گرفت، صدای اذان از همه جای آب و باد رسید.زود باش!بیا...بیا..بیابشتاب!صدای نسیم بود؟ آب صدایم می زد؟ از درونم بود؟نمی دانم هرکه بود فرمان داد که :« کتاب رو باز کن.» برگ های کتاب ورق خورد، چشمانم به دنبال جمله ها می دوید. همه کلماتش به قلبم سرازیر می شد :فصل اول : آغازی برای همیشهفصل دوم : فرصتی برای بودنفصل سوم : امکانی برای شدن ادامه دارد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تا حالا توی ذهنم مونده

  • ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذاخوردن.رفتم تا از آشپزخانه چیزی بیاورم، چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم.اینقدر کارش برام زیبا بود که تا حالا توی ذهنم موندهراوی : همسر شهید مهدی زین الدینمنبع : کانال روایت شهدا بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به دنبال کتاب خودم ( قسمت سوم)

  • اتوبوس به راهش ادامه داد و دوباره به چراغ قرمز رسیدیم؛ چه چراغ قرمز طولانی ای بود؛ ولی از قیافه کسی برنمی آمد که حوصله اش از این توقف های تکراری سر رفته باشد، نه اینکه سرشون توی کتاب بود، اصلا حساب این چیزها را نمی کردند!؟از شیشه اتوبوس، بیرون را تماشا می کردم و رفت و آمد آدم ها را می پاییدم. چشمم به گل فروشی افتاد که سر چهارراه بساط پهن کرده بود. دخترک شاخه گل کاغذی را توی دستش گرفته بود و به رهگذران تعارف می کرد :« کتاب! بفرما کتاب! کتاب با عطر گل همیشه بهار.»نصفه و نیمه روی یک کتاب را دیدم. برق از چشمانم پرید :« آقا، می خوام پیاده بشم.» از اتوبوس پریدم بیرون :« خدا کنه خودش باشه.» بدو بدو خودم را به او رساندم و نشستم؛ چه عطری!؟ کتاب ها لابه لای گل ها گم بودند. دور هر کدام یک برگ لاله و زنبق بسته شده بود؛ گلبرگ را کنار زدم، خودش بود. با هیجان و یک عالمه ذوق پرسیدم :« چند؟» گفت :« قیمت چه جیزی رو می خوای؟!» « یعنی چه؟! قیمت کتاب چند؟»گفت :« قیمت کاغذهایش، نقل جان درخته. قیمت معنایش، نقد جان نویسنده! اصلا خریداری؟»گفتم :« وسعم به اونچه گفتی نمی رسه.» گفت :« نخواستم، بگیر! در دانایی ات منم شریک!» کتاب را محکم به سینه چسباندم، نگاهی کرد و گفت :« الان خیلی خوشحالی؟!» گفتم :« خیلی وقته به دنبالش می گردم.» جواب داد :« به داشتنش خیلی خوش حال نشو.»گفتم :« دانش اونو می خوام. می خوام به دانایی برسم.» دخترک گفت :« دانایی، اگر قلبت رو به دارایی نرسونه، فایده ای نداره.»گفتم :« چی؟» خنده ای کرد و دستی بر سر گلبرگ ها کشید و گفت :« هیچی، برو به سلامت.»دست به جیب شدم، رشته مرواریدی که همراه داشتم، را بیرون آوردم. مامان بزرگ، خودش آن را با ذکر، نخ کرده بود به او دادم و گفتم :« منم در مهربانی, ...ادامه مطلب

  • به شوق لحظه ظهور

  • دوباره جمعه سر رسید و لحظه های انتظاردعای عهد بر زبان و قلب های بی قراربرای من چه مبهم است کجا می آیی از سفربیا حوالی دلم تو از خودت بده خبرتمام سال مانده ایم به شوق لحظه ی ظهورببین به عشق تو شدم پر از طراوت و غروربدون تو خزان شده تمام باغ انتظار ظهور کن جهان شودبه شوق دیدنت بهار شاعر : مریم زارعیمنبع : کیهان بچه ها بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هفتصد خوشه

  • کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می کنند، همانند بذری هستند که هفت خوشه برویاند؛ که در هر خوشه، یکصد دانه باشد؛ و خداوند آن را برای هرکس بخواهد ( و شایستگی داشته باشد)، دو یا چند برابر می کند؛ و خدا ( از نظر قدرت و رحمت،) وسیع و ( به همه چیز) ذاناست.آیه 26 سوره بقرهتفسیر : در روایتی از امام صادق (ع) می خوانیم :« اگر مومن عمل خود را خوب انجام دهد، خداوند عملش را هفتصد برابر می کند و این معنای فرمان خداوند است که می فرماید « والله یضاعف لمن یشاء » پس هر عملی را به امید ثواب الهی و به صورت نیکو انجام دهید.»کسی که حدیث را نقل کرده، می گوید : من پرسیدم منظور از صورت نیکو چیست؟حضرن امام صادق (ع) فرمود :« مثلا وقتی نماز می خوانی، رکوع و سجود را خوب انجام دهی و هنگامی که روزه می گیری، از هر عملی که روزه را فاسد می کند، دوری کنی. چون به حج می روی، نهایت سعی خود را به کار بندی که از هر چیزی که حج و عمره را خراب می کند، بپرهیزی و همچنین هر عملی که می کنی، از پلیدی پاک باشد.»منبع : المیزان، جلد 2 ، صفخه 405 ترجمه : حضرت آیه الله العظمی مکارم شیرازی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به دنبال کتاب خودم ( قسمت دوم)

  • جلوتر پیرمردی با آفتاب گیری از غزل، به عصای رستم نشانش، تکیه کرده بود و از پشت عینک ته استکانی اش، داشت « بیدل» می خواند. آن طرف تر، پسرکی بستنی الفبا لیس می زد. وای آدم ها چقدر تماشایی اند.بالاخره اتوبوس رسید، آمدم سوار شوم که پایم آمد روی یک کتاب، پا پس کشیدم، صدای راننده اتوبوس بلند شد :« نگران نباش؛ بیا بالا؛ از رده خارجه. به درد خوندن نمی خوره.» با پا کنارش زدم و بالا آمدم؛ جایی پیدا کردم که بنشینم، صدایی نهیب زد :« نشین جانم! کتاب حرمت داره.» کتابی روی صندلی جا مانده بود، آن را برداشتم و گذاشتم بالای سرم. نشستم و به صندلی تکیه دادم. نگاهم به سقف افتاد. چشمانم شروع کردند به خواندن!« نخیر، اینجا نمیشه بی کار موند!» اتوبوس حرکت کرد. اولین چهارراه، به چراغ قرمز گیر کرد. آدمک چراغ قرمز، داشت آیین نامه رانندگی می خواند! ثانیه شمار چراغ هم تند تند شماره می انداخت و زیرنویس می کرد :« فرصت برای دانا شدن زود از دست می ره.»آمبولانسی رد شد، آژیر می کشید :« دریابید، در یابید.» خط عابر پیاده، مملو از آدم هایی بود که کتاب در دست، داشتد رد می شدند.نخورند زمین! جلوی پایشان رت می بینند؟ حتما می بینند.صدای دست فروشی از پله ها بالا آمد، خیلی زودتر از خودش :« خوراک مغر دارم! شیرینی بیان دارم! داغ و تازه! بدم خدمتتون.تهبه شده از مرغوب ترین اندیشه ها؛افزایش دهنده سطح درک و یرایی؛دارای گواهینامه کارشناسان خبره آگاهی؛بدون کلمات افزودنی،؛بدون سس تمرکز، با تاثیر صدد در صدی؛ تضمینیهمراه با نوشیدنی دانایی،گاز دارم، با طعم شور و شیدایی.»پشت سر هم حرف می زد تبلیغ می کرد که خوراکی هایش را بخرند :« بخورین، بخورانین، فهمیدن رو با هم لذت ببرین.»هنوز حساب مشتری اش را نکرده بود که چراغ سبز شد. فروشنده پا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها