دوست (داستان)

ساخت وبلاگ

سارا به دوستش مریم فکر کرد. با خود اندیشید :« نرگس که جواب تلفنم را نداد، بهتر است به مریم زنگ بزنم. او گفت :« با من راحت باش.» با این فکر، شماره مریم را گرفت، خیلی زنگ خورد اما مریم گوشی را جواب نداد. سارا ناراحت شد. به مینا پیامک داد « سلام. خوبید؟ حوصله دارید با هم حرف بزنیم؟»

با خود فکر کرد « این هم جوابم رو نمیده مثل بقیه دوستام.» با ناامیدی دکمه ارسال را زد. پس از ارسال پیامش، پیامکی دریافت کرد. از طرف مریم بود. با خوشحالی آن را خواند « سلام سارا جان. خوبی؟ ببخشید گوشی رو برنداشتم. رفته بودم دکتر. حالم خوب نیست. برام دعا کنین.»

سارا ناراحت شد که درباره دوستش فکر بد کرده بود. توی همین افکار بود که زنگ گوشی اش صدا کرد : مینا بود. گوشی را برداشت. پس از سلام و احوال پرسی، سارا پرسید :« چی کار می کنی؟» مینا گفت :« کار خاصی نمی کنم. تابستونه و پسرم را روزای زوج به کلاس تکواندو می برم. تو چی کار می کنی؟» سارا گفت :« تنهام مینا. به هرکدوم از دوستام که زنگ می زنم، جوابم رو نمیدن. فقط مریم چواب پیامک من رو داد. نمی دونم بقیه چرا این طوری ان... تو وفاداری...» سارا داشت همچنان گله می کرد که از پشت گوشی، صدای گریه بچه ای را شنید. مینا گفت :« سارا جان. منو ببخش. دخترم گریه می کنه، باید برم. یه روز میام خونه تون و مفصل با هم حرف می زنیم.»

سارا ناراحت شد و گفت :« باشه مینا جان.» و برای اینکه ناراحتی اش را نشان ندهد گفت :« من هم باید به مریم زنگ بزنم.» ادامه دارد

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 52 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 23:28