لباس باارزش

ساخت وبلاگ

در روزگاران قدیم، مردمی در روستایی زندگی می کردند. خان آنها از آنها خراج می گرفت اما سال به سال به خراج آنها می افزود و مردم به سختی از عهده زندگی خود برمی آمدند. کم کم  خان خراج ماهیانه از مردم می گرفت و این موضوع، مردم را خسته و کلافه کرده بود.بالاخره مردم خسته شدند. دور هم آمدند و با همدیگر مشورت کنند که چه کنند تا این همه خراج اضافه ندهند و راحت تر زندگی کنند؟ 

آنها تصمیم گرفتند برای پادشاه نامه بنویسند و از این همه خراج اضافه که می دهند و درباره سختی معیشتشان، به وپادشاه گله کنند و این کار را هم کردند اما سودی نبخشید.

این سختی ها ادامه داشت تا قحطی آمد. ماموران گرفتن خراج آمدند و مردان روستا گفتند :« قحطی آمده. ما خرج زن و بچه هایمان را نمی توانیم بدهیم، اگر می شود کم کم ( قسطی) خراجمان را بدهیم.» اما ماموران گفتند :« نمی شود. ماموریم و معذور.» و خوراکی ها و گندم های مردم را به جای خراج، به شهر بردند.

مردم دوباره گرد هم آمدند تا چاره جویی کنند. یکی گفت :« این طوری نمی شود که هر ماه توی این قحطی از ما خراج بگیرند. چه کنیم؟» شخصی گفت :« بیایید برای زن پادشاه نامه بنویسیم.» دیگری گفت :« ما برای پادشاه نامه نوشتیم، وضعمان بدتر شد. مگر زن پادشاه، با پادشاه چه فرقی می کند؟» شخص پیشنهاد دهنده گفت :« ملکه، زن است و زن مهربان تر از مرد است. روح لطیفی دارد. بیایید این کار را بکنیم، شاید فرجی شود. از این ستون به آن ستون فرج است.» مردم پذیرفتند و نامه را نوشتند و برای ملکه فرستادند.

وقتی ملکه نامه را خواند، اندکی تامل کرد. سپس یکی از زیباترین و پرزرق و برق ترین لباس هایش را که فقط در میهمانی های زنانه می پوشید را در پارچه ای کادو کرد و نامه ای برای خان به این مضمون نوشت :« سلام. مردم روستا قحط زده هستند. این کادو را به جای خراج مردم بگیرید و لطفا تا چند ماه از آنها خراج نگیرید تا  آنها بتوانند دوباره خراج بدهند.» سپس آن را به پیک داد و گفت که آن را برای خان ببر و جوابش را برایم بیاور. در رفتار و گفتار خان دقیق باش.»

پس از چند روز، پیک به قصر بازگشت. ملکه پرسید :« چه خبر؟» پیک گفت :« خان کادو را باز کرد، به لباسی بسیار زیبا که تا به حال در عمرم ندیده بودم نگاه کرد و گفت تا به حال چنین لباس زیبایی به چشم خود ندیده بودم. سپس نامه را خواند و گفت لباس را به ملکه برگردانید و به ملکه بگویید از لطف شما بسیار بسیار سپاسگزارم اما این لباس، فقط برازنده خود شماست. من از مردم چند ماه خراج نمی گیرم تا آنها بتوانند دوباره خراج بدهند.

وقتی پیک رفت، ملکه لباسش را برداشت و به سوی آتشی که اتاق را گرم می کرد رفت. خدمتگزارش نیز همراهش بود. ملکه لباسش را در آتش سوزاند. خدمتگزار با تعجب پرسید :« ملکه، چرا لباسی به آن باارزشی را در آتش سوزاندید؟» ملکه گفت :« من لباسی را که چشم نامحرم به آن افتاده باشد را نمی پوشم.»

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 245 تاريخ : سه شنبه 1 مهر 1399 ساعت: 18:46