امام (ع) آن قدر از آن روحیه لذت برد که فرمود : دلت چه چیزی می خواهد که من آن را به تو بدهم؟ غلام گفت : دلم می خواهد مرا بخرید و آزاد کنید. فرمود : عیبی ندارد. پس حضرت آدرس آن یهودی ای که صاحب آن غلام بود، گرفت و پیشش رفت و به او گفت : در مدینه باغ خیلی عالی داری که غلامت در آن باغبانی می کند. آیا آن باغت را می فروشی؟ عرض کرد : بله. بعد امام آن باغ را که چند هزار دینار طلا ارزش داشت، به همراه غلامی که در آن باغبانی می کرد، خرید. امام (ع) در همان مسیر نیت کردند که آن غلام را آزاد کند. برای همین وقتی حضرت کنار آن باغ رسید، غلام را صدا کرد. وقتی غلام آمد حضرت به او فرمود : آیا اجازه می دهی در ملکت وارد شوم؟ غلام گفت : آقا! قبلا من به شما گفتم، این ملک متعلق به من نیست و متعلق به یک یهودی می باشد. حضرت فرمود : من آن باغ را به همراه خودت خریدم و بعد هم تو را آزاد کردم و تمام این باغ را به تو بخشیدم. الان همه باغ برای تو است. پس حالا آیا اجازه می دهی در ملک تو بیایم؟ امام (ع) وارد باغ شد و چند دقیقه ای نشست و سندی نوشت و آن باغ را به غلام آزاد شده اش داد. غلام هم به امام عرض کرد : آقا! اجازه می دهید من نسبت به این باغ کاری انجام بدهم؟ حضرت فرمود : چه کاری؟ گفت : من می خواهم این باغ را وقف شیعیان شما کنم و خودم هم در اینجا باغبان باشم و خرج خودم را از راه باغبانی آن دربیاورم و مازاد آن را به خانواده های فقیری که به شما وابسته هستند، بدهم. امام (ع) فرمود : ملک متعلق به خودت است و هر کاری می خواهی، نسبت به آن انجام بده.
منبع : سایت عرفان
امیدوار...