روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند : چه خوش شانسی! او گفت : ممکن است!
پسرش وقتی در حال تربیت اسب ها بود، افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند : چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد : ممکن است!
فردای آن روز افراد دولتی برای سرباز گیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند، اما پسر او را نبردند، چون ایش شکسته بود. همسایه ها گفتند : چه خوش شانسی! او گفت : ممکن است!
و این داستان همچنان ادامه دارد!
همان طور که زندگی ادامه دارد...
منبع : کتاب خدا همین نزدیکی هاست نوشته اباصلت رسولی
امیدوار...