دفعه بعد نامه بنویس!

ساخت وبلاگ
باد هوهو کرد،کوکو کرد. به دشت آمد. روی سبزه ها غلت خورد. به موهای چشمه شانه کشید. خندید و گفت :« آهای پیرمرد دنبال چه می گردی؟» پیرمرد عمامه روی سر خود را برداشت. وسط خرمن موهایش را مرتب کرد و گفت :« هیچی دنبال یک مهر می گردم تا نماز بخوانم.» باد هوهو کرد،کوکو کرد و گفت :« اینجا که دشت است، کو مهر، به جایش این همه سنگ و کلوخ. یکی از آنها را بردار و نماز بخوان.»

پیرمرد در فکر فرو رفت و گفت :« نه...من فقط مهر خاکی می خواهم...همین.» گنجشک ها جیک جیک کردند. کرغابی ها قاقا، غاز ها قوقو. یک مرغابی دم طلایی پرید و کنار پیرمرد روی یک صخره نشست و گفت :« حالا نمی شود بدون مهر نماز بخوانی؟» پیرمرد که لب چشمه نشسته بود و داشت پاهایش را توی آب می برد جواب داد :« نه،نمی شود. نماز بدون مهر باطل است. من شیعه هستم. شیعه امام علی (ع) و اهل بیت (ع) او.» چشمه به حرف آمد. قل قل کرد و جوشید و پیچ و تاب خورد. بعد دور پاهای پیرمرد چرخید و آنها را بوسید و گفت :« چند روز پیش دو تا مرد آبیار بالای سر من آمدند. با آب من وضو گرفتند و دنبال مهر گشتند. بعد دو تا سنگ تمیز و شسته از روی دل من برداشتند و نماز خواندند.»

پیرمرد چشم هایش را ریز کرد. دل چشمه پر از سنگ ریزه بود. اما خوب که نگاهش کرد چند تا سنگ گرد و درشت دید. فوری دست دراز کرد تا یکی از آنها را برای خود بردارد. اما این کار را نکرد و گفت :« کاش جانمازم را می آوردم.» درخت گردویی که با شاخه هایش، سایه بزرگی بر روی چشمه درست کرده بود خندید. پیرمرد صورت خود را به طرف آن درخت گرفت و گفت :« چرا می خندی؟» درخت گردو جواب داد :« از اینجا تا آبادی شما راه زیادی است. تا بروی و مهر بیاوری، نمازت قضا می شود!» پیرمرد گفت :« راست می گویی، چه درخت دانایی. از ما آدم ها بیشتر می فهمد.» دست دراز کرد تا یکی از سنگ ها را بردارد؛ اما نگاهش به یک شیشه صاف افتاد. آن شیشه در میان خورجینش بود. شیشه کوچکی که داخل آن مقداری عسل بود. پیرمرد گفت :« پیشانی ام را روی این شیشه می گذارم و نماز می خوانم. شیشه از سنگ و برگ بهتر است.»

بلند شد که نماز بخواند، پرنده ها سروصدا کردند. درخت گردو تکان تکان خورد. چشمه به قل قل افتاد. همه می گفتند :« چرا شیشه،چرا شیشه؟!» پیرمرد گوش های خود را گرفت. چرخید و چرخید و ناگهان سر جای خود نشست. چشم هایش را بست و دوباره باز کرد. بعد به اطراف خود خیره شد. پرنده ها نبودند. فقط چشمه بود و درخت گردو. اما آنها حرف نمی زدند. پیرمرد خندید و گفت :« چه جالب، من رفته بودم به دنیای خیال. دور و برم پر از پرنده بود. آنها حرف می زدند. این چشمه و آن درخت هم حرف می زدند!»

او خندید و خندید. بعد نگاهش به شیشه ای افتاد که در دستش بود. غصه دار شد و گفت :« بالاخره بر روی این شیشه می شود نماز خواند یا نه؟...کاش امام کاظم (ع) در اینجا بود و از او می پرسیدم.اما از آنجا تا مدینه راه زیادی بود. پیرمرد تصمیم گرفت به امام کاظم (ع) نامه بنویسد. بعد توی آن نامه درباره سجده کردن روی شیشه سوال کند. اما از آن کار هم پشیمان شد و گفت :« شیشه را هم مثل سنگ از زمین بیرون می آورند. پس سجده کردن بر روی آن اشکال ندارد! نیازی به نامه نوشتن هم نیست!»

او مشغول نماز خواندن شد. چند روز بعد یک نامه رسان، نامه ای از امام کاظم (ع) به او رساند. امام (ع) گفته بود : « فکر کردی شیشه را از دل زمین بیرون می آورند؟ نه، شیشه را با دست می سازند. سجده کردن هم بر روی آن درست نیست....دفعه بعد نامه بنویس ( و پرسش هایت را بپرس)!»

نویسنده مجید ملامحمدی

منبع : کیهان بچه ها

امیدوار...
ما را در سایت امیدوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bordbar2a بازدید : 208 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 20:53